معرفی

«خسرو» از اعضای سابق «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» معتقد است که دست کم از سال ۱۳۵۴ در سازمان بحرانی خفته وجود داشت. او اعدام عبدالله را نیز نمودی از این بحران و ریشه این بحران را در نوعی دیکتاتوری و رعایت نکردن حقوق بشر در سازمان می‌داند. «خسرو» مقاله‌ای پیرامون این بحران نوشته که هنوز منتشر نشده است. در زیر بخش کوچکی از این مقاله را می‌بینیم که روایت او از واقعه خودکشی نیره محتشمی در سازمان است که در این نگاشته به آن اشاره شد. من(محسن صیرفی نژاد) نیز قبلاً روایت یثربی را از این واقعه نقل کرده‌ام.

محسن صیرفی نژاد

نشانه‌هایی از بحران در
«سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»

نویسنده: «خسرو»، از اعضای سابق «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»

فعالیت سیاسی

دانشجوی دانشگاه بودم که بخاطر تظاهرات مسالمت آمیز در صحن دانشگاه در سال ۱۳۵۱دستگیر شدم. پس از آزادی از زندان اوایل سال ۱۳۵۳ گروه سه نفره ای تشکیل دادیم که اعضای آن عبارت بودند از من خسرو»)، حسین قلمبر «سیامک» و محسن صیرفی نژاد «داوود». هر سه دانشجوی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف امروز) و در سال ۱۳۵۱ دستگیر و به زندان محکوم شده بودیم.

ما در گروه کوچکمان اعلامیه های «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» را با دستگاه پلی کپی که خودمان درست کرده بودیم، چاپ و در سطح گسترده‌ای پخش می‌کردیم، شب‌ها در کوچه های شهر تهران بر روی دیوارها و یا در مسیرهای کوهنوردی بر روی سخره‌ها شعار می‌نوشتیم.

ارتباط با «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»

من از کلاس دوم ابتدایی با بهزاد امیری دوان در آبادان همکلاسی و دوست صمیمی بودم. از ۱۵، ۱۶ سالگی رابطه ما شکل سیاسی به خود گرفت. پس از پایان دبیرستان من و بهزاد در کنکور دانشگاه قبول شدیم. من در دانشگاه صنعتی آریامهر و بهزاد در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران.

خانواده بهزاد خانواده‌ای روشن‌فکر بودند و نویسندگان و شاعران آن دوره مثل نسیم خاکسار با برادر بزرگ بهزاد در تهران رفت و آمد داشتند. در آنموقع من و بهزاد هر دو هواداران «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» بودیم. ولی من نمی‌دانستم که او با سازمان ارتباط پیدا کرده است. یک روز در اواسط سال ۱۳۵۳ بهزاد گفت که یک آدرس به تو می‌دهم برو سر یک قرار، یک رفیقی می‌خواهد ترا ببیند. محل قرار در کوچه های پشت بازار تهران بود. سر قرار علامت شناسایی در دست داشتم که یک نفر از پشت سر مرا صدا زد. فهمیدم که او همان رفیق است. او قیافه بسیار چریکی داشت، از دیدن رفیق بسیار هیجان‌زده شده بودم بطوریکه تا چند دقیقه نمی‌توانستم درست صحبت کنم. بعداً فهمیدم که او حمید اشرف است. در آن قرار من کارهایی را که ما در گروه خود انجام می‌دادیم و همچنین ارتباطات سیاسی‌ام را برای او شرح دادم.

در پایان این قرار رفیق حمید قرار دیگری به من داد و گفت دفعه بعد رفیق دیگری به سر قرارت می‌آید. در قرار بعدی من رضا یثربی «مسعود» را ملاقات کردم. بعد از چند هفته که من «مسعود» را می‌دیدم، او به اتاقی که گروه ما کارهایش را در آن انجام می‌داد،‌ آمد و در آنجا با محسن صیرفی نژاد و حسین قلمبر نیز از نزدیک ملاقات‌ کرد.

در این مدت همچنین افراد زیر را هم به سازمان معرفی کرده بودم و با آن‌ها ارتباط داشتم:
جعفر محتشمی، مجید پیرزاد، فرزاد دادگر، تورج حیدری بیگوند، طاهره خرم و محمد معصوم خانی. البته گزارش کار با طاهره را از طریق فرزاد دادگر و محمد معصوم خانی را از طریق مجید پیرزاد می‌گرفتم. در اسفند ۱۳۵۳ یثربی گفت که باید تو مخفی شوی؛ زیرا سازمان عملیاتی در پیش دارد و بعد از آن ساواک به سراغ دانشجویان سیاسی شناخته شده خواهد ‌آمد.

زندگی در اولین خانه تیمی سازمان

این تیم متشکل بود از: یک رفیق دختر، محمد رضا یثربی «مسعود» مسؤل تیم، غلامعلی خراطپور «بهرام»، عبدالله پنجه‌شاهی «حیدر» و من خسرو»). این خانه قدیمی، دارای حوض و محل آن بالاتر از میدان خراسان بود. در نزد همسایه‌ها «مسعود» مرد خانه و آن رفیق دختر همسر او بود. رفیق حمید اشرف هم معمولاً هفته‌ای یک بار به تیم ما می‌آمد، چند ساعتی پیش ما بود و در برنامه‌های روزانه تیم شرکت می‌کرد.

روابط درونی تیم و شخصیت عبدالله

در مدتی که در این تیم بودم، رفتار اعضای تیم با هم بسیار صمیمانه و رفیقانه بود و من هم همه رفقای تیم را بسیار دوست داشتم. عبدالله رفیق مهربان و بسیار خوشرویی بود، او مسؤل آموزش نظامی من بود و ما با موتور به بیابان‌های اطراف ورامین می‌رفتیم و تمرین پرتاب نارنجک و تیراندازی می‌کردیم. اینکه گفته شده که عبدالله در بعضی مواقع عصبانی می‌شده است، برای من عجیب به نظر می‌رسد. زیرا در آن چند ماهی که ما با هم در یک تیم بودیم، به جز خوش رویی و مهربانی چیز دیگری از او ندیدم. رفیق حمید اشرف وقتی به تیم ما می‌آمد، با همه ما بسیار صمیمی و مهربان بود. ولی من بخوبی احساس می‌کردم که رفیق حمید با عبدالله صمیمیت بیشتری دارد.

سوختگی و عفونت پوستی

حوض این خانه از این جهت در خاطرم مانده است که روزی در آشپرخانه بر اثر آتش تمام لباسهایم آتش گرفت و من فوراً به داخل حوض پریدم تا آتش خاموش شود. با این حال ساق پای چپم ابتدا سوخت بعد دچار عفونت شدیدی شد. بر اثر این عفونت بیش از سه هفته روی زمین دراز کشیده بودم و از درد شدیدی رنج می‌بردم. چون در آن موقع دور کردن اسلحه کمری از خودمان برای ما چیزی غیر قابل تصور بود، هم خودم و هم رفقای تیم موافق نبودیم که برای درمان به بیمارستان بروم.

شکستن تیم اول

حدود آخر تابستان ۱۳۵۴ تیم ما شکسته شد و سه نفر از ما یعنی یثربی , خراطپور و من هر کدام مسؤلیت تیم دیگری را در سازمان بر عهده گرفتیم. تا آنجا که می‌دانم، عبدالله هم به تیمی که خراطپور مسؤل آن بود، انتقال یافت.

زندگی در دومین تیم سازمان و خودکشی نیره محتشمی

گمان می‌کنم که این تیم در اواخر تابستان ۱۳۵۴تشکیل شد. اعضای این تیم عبارت بودند از: تورج حیدری بیگوند، فریبرز صالحی «تقی»، نیره محتشمی «؟؟؟»، رفیق دختری با نام سازمانی «مرضیه» و من خسرو») که مسؤل تیم بودم. در این تیم نزد همسایگان من مرد خانه بودم و نیره همسر من.

از همان ماههای اول متوجه شدم که سه نفر از رفقای این تیم به نوعی از همان بحران عمومی که در آن زمان در سازمان وجود داشت، رنج می‌برند. «مرضیه» از تیمی آمده بود که برادرش عضو آن و حمید اشرف مسؤل آن بود. در آن تیم او شاهد درگیریهای زیادی بین حمید اشرف و برادرش بود و از این جهت از حمید اشرف بسیار ناراحت بود. رفتار و روحیه نیره نیز نشان از افسردگی دائمی او می‌داد. در ذهن تورج جرقه‌هایی زده شده بود که خط مشی سازمان غیر مارکسیستی لنینیستی است. بهمین دلیل او با اصرار زیاد از یثربی می‌خواست که کتاب‌های کلاسیک مارکسیستلنینیستی را برای او بیاورد.

خود کشی نیره محتشمی

درباره خودکشی نیره محتشمی مطالبی در کتاب محسن صیرفی آمده است که بخشی از آن نادرست است. من که آن زمان مسؤل این تیم بودم، اطلاعات دقیق‌تری دارم.

رفتار نیره قبل از خودکشی نشان می‌داد که او از نوعی افسردگی رنج می‌برد. او که از لحاظ جسمانی نسبتاً ضعیف بود، در شرایط سخت تیمی بسیار تحلیل رفته بود. ورزش شدید روزانه، خواب کم و غذای ناکافی افسردگی او را تشدید می‌کرد. در آن موقع جیره روزانه غذایی برای هر عضو تیم ۳۲ ریال بود و ما که می‌خواستیم مثلاً هزینه کمتری را بر سازمان تحمیل کنیم، این مبلغ را به ۲۸ ریال رسانده بودیم.

نیره را احتمالاً برادرش جعفر محتشمی به سازمان معرفی کرده بود. از زمان دانشجویی با جعفردوست بودم. او هم دانشجوی دانشکده شیمی دانشگاه صنعتی آیامهر بود. در دوره دوستی چند بار به منزل حعفر رفته بودم. در این ملاقات ها گاهی برادر کوچک‌تر جعفر هم نزد ما می‌آمد. ولی نیره را فقط یکبار و آنهم در مدت بسیار کوتاهی دیده بودم. زمانی که تیم ما تشکیل شد، من اصلاً متوجه نشدم که نیره همان خواهر جعفر است. زیرا جعفر کوچکترین چیزی راجع به خواهرش به من نگفته بود و اصلاً فکر نمی‌کردم که خواهرش اعتقادات سیاسی دارد و ممکن است که روزی به سازمان بپیوندد. اگر نیره هم مرا شناخته بود، هرگز چیزی در این باره به من نگفت. زیرا ما در تیم سعی می‌کردیم که هویت حقیقی خود را از بقیه رفقای تیم مخفی نگه داریم.

رفقایی که در آن دوران زندگی تیمی داشته‌اند، بخوبی می‌دانند که به خواب رفتن در موقع کشیک شبانه، یک مسأله بسیار مهم امنیتی تلقی می‌شد. زیرا این خطر را می‌توانست ایجاد کند که اگر خانه بدلایلی لو رفته باشد، ماموران ساواک می‌توانستند شب بدون سرو صدا به خانه بیایند، افراد تیم را در خواب زنده دستگیر و به مدارک سازمانی زیادی دسترسی پیدا کنند؛ و این یک فاجعه برای سازمان بود. بهمین دلیل خوابیدن در موقع کشیک شب، یک خط قرمز امنیتی در سازمان تلقی می‌شد.

قبل از واقعه خودکشی، نیره چند بار در هنگام نگهبانی شب به خواب رفته و اغلب چند ساعت طول می‌کشید تا رفیقی بیدار و متوجه شود که کسی در حال نگهبانی نیست. هر بار که این اتفاق می‌افتاد، هم اعضای تیم از او انتقاد می‌کردند و هم او از خود انتقاد می‌کرد. ما در تیم می‌دیدیم که نیره خود بیش از همه از این موضوع ناراحت است.

آخرین بار که این اتفاق افتاد، یعنی نیره سر نگهبانی به خواب رفته بود، رفیق نگهبان بعدی چند ساعت بعد بیدار می‌شود و می‌فهمد که نیره خوابیده و او را بیدار نکرده است. این رفیق می‌رود و نیره را بیدار می‌کند؛ از او می‌پرسد که چرا خوابیده و او را بیدار نکرده است و خود شروع به نگهبانی می‌کند. در این زمان نیره به اتاق دیگری می‌رود. مدتی بعد رفیق نگهبان به آن اتاق می‌رود که با نیره صحبت کند. او ابتدا متوجه بوی شدید سیانور می‌شود و می‌فهمد که نیره سیانور خود را جویده است. رفیق نگهبان سایر اعضای تیم را بیدار می‌کند و آن‌ها را در جریان خودکشی نیره قرار می‌دهد. نیره در این زمان به رفقا می‌گوید: „من دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم.“

بعد از این واقعه دردناک همه ما در تیم بسیار غمگین و افسرده بودیم. علاوه بر این «مرضیه» … دچار یک کابوس شدید شبانه شده بود که تا ماهها بعد از این واقعه ادامه پیدا کرد.

یاد رفقای عزیزمان گرامی باد!

«خسرو»، بیست و هشتم آبان ۱۳۹۹ برابر هژدهم نوامبر ۲۰۲۰ میلادی