یادمانده‌های پرویز هدایی
از عبدالله پنجه‌شاهی و ادنا ثابت

در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران

از زبان پرویز هدایی «محمود»

پرویز هدایی یادمانده‌های خود از عبدالله پنجه‌شاهی و ادنا ثابت را بصورت پیامهای صوتی برایم فرستاد. محتوی آن‌ها را نوشتم و حاصل را برای هدایی فرستادم. او متن نوشته شده را که در زیر آمده، تأیید کرد.

محسن صیرفی نژاد

زندگی با عبدالله «حیدر»

من (پرویز هدایی) با علی اکبر وزیری دو اتاق در خانه‌ای بین دانشگاه آریامهر و سه راه آذری اجاره کرده بودیم و در آن دو اتاق زندگی می‌کردیم. گمان می‌کنم در زمستان ۱۳۵۴ و در ارتباط با ضربه تبریز بود که عبدالله «حیدر» و غلامعلی خراط‌پور «بهرام» خانه تیمی خود را رها کرده بودند و چون ظاهراً جایی برای زندگی نداشتند، پیش ما آمدند. ما هنوز عضو علنی سازمان بودیم و روزها دانشگاه می‌رفتیم؛ …. به خانه که می‌آمدیم، کتاب خوانی و ورزش جمعی داشتیم. شبها کارهای روز بعد را در برنامه وارد می‌کردیم. خانه ما دیگر مانند خانه تیمی شده بود. عبدالله مسؤل تیم بود.

مجید پیرزاده جهرمی تازه کشته شده بود و عبدالله عکسی از او را با وسایل عکاسی در خانه ما چاپ می‌کرد. عبدالله از پیرزاده تعریف می‌کرد و گویا گاهی با او اختلاف‌هایی هم داشته بود. او از نکات مثبت و منفی پیرزاده می‌گفت. پیرزاده تروتسکیست و تیپ روشنفکری بود و اینطور که عبدالله می‌گفت، تمایل زیادی داشت که در سازمان به تیم عملیاتی برود.

بهرحال چندی روزگار چنین گذشت تا ۱۱ بهمن فرارسید در این روز من که آخرین امتحان خود را داده بودم, از دانشگاه برگشتم تا اکبر آزادانه بتواند سر کلاس برود.هنوز ساعتی نگذشته بود که صاحبخانه همراه دو مرد به طبقه همکف امد و گفت اقایان از سازمان اطلاعات هستند و سوالاتی دارند. گفتگو نزدیک ۲۰ دقیقه بطول کشید. آنها که ابتدا در راهرو بودند با یک حرکت من ناگهان وارد اتاق شدند و در حالیکه یکی با من صحبت می‌کرد دیگری بدون اینکه چیزی را لمس کند بازرسی مختصری از اتاق‌ها کرد و ظاهرا بدون آنکه متوجه انبوه وسایل بمب سازی شود. من در خانه ماندم تا عبدالله و بهرام آمدند و با شنیدن داستان تمام وسایل خود را جمع کردند و با من قراری برای بعد از ظهر گذاشتند.

سر قرار عبدالله به من گفت که شما(من و اکبر) باید دیگه مخفی شوید؛ این را به اکبر هم بگو. شب همان روز یثربی «مسعود» آمد و ما را برد و زندگی مخفی ما شروع شد.

نکته‌ای توأم با طنز درباره عبدالله: او حرف «س» را به شکل خاصی تلفظ می‌کرد و بهمین دلیل او در برخی تیم‌های سازمان به رفیق ۳۳۳ معروف بود.

زندگی با ادنا ثابت «پری» در سه خانه سازمان

ادنا ثابت را از دانشگاه می‌شناختم اما در دانشگاه با او صحبت زیادی نداشتم. تا آنجا که بیاد دارم، او در اعتصاب‌های دانشجویی شرکت نمی‌کرد و بنابراین اصلاً فکر نمی‌کردم که او فعالیت سیاسی می‌کند، چه رسد به اینکه عضو سازمان چریکهای فدایی خلق ایران باشد.

در زمستان ۱۳۵۴ یا فروردین ۱۳۵۵ من (پرویز هدایی «محمود») با علی اکبر وزیری «مجتبی» و «فاطی»i در تیمی بودم که ادنا ثابت «پری» هم بعداً به آن آمد. خراط‌پور «بهرام» مسؤل تیم و محل خانه تیمی نزدیک میدان خراسان بود.

ادنا در این تیم هم نسبت به آدرس خانه و هم نسبت به رفقا چشم بسته بود و با هم از پشت پرده صحبت می‌کردیم. از آنجا که سه نفر از اعضای این تیم (من، وزیری و ثابت) دانشجوی دانشگاه صنعتی بودند و ادنا ثابت هم تا حدودی من (هدایی) و اکبر وزیری را از دانشگاه می‌شناخت، او دست کم به هویت من(هدایی) در آن تیم پی‌برد. روزی واقعه جالبی رخ داد. عینک وزیری که نمره بالایی داشت، روی زمین افتاد بود. ادنا گفت که عینک «مجتبی»است. «بهرام» برای رد گم کردن گفت که مال «محمود» است، ادنا گفت، «محمود» که عینک ندارد. معلوم شد، ادنا دست کم مرا محمود» را) شناخته بود و می‌دانست، عینک ندارم.

این تیم بیشتر تیمی آموزشی بود و سازمان ما را ارزیابی می‌کرد که برای چه کاری مناسب هستنیم. بعداً تیم را شکستند. علی اکبر که بیشتر تیپی عملیاتی بود با خراط‌پور رفت. من (پرویز هدایی «محمود»)، شیدا نبوی «فاطی» و ادنا ثابت «پری» قرار شد که در تهران تیمی کارگری تشکیل دادیم.

ادنا بسیار خنده رو بود. برای تهیه خانه باید به بنگاهی می‌رفتیم و برای اینکه توجیه کنیم که زندگی عادی داریم، مجبور بودیم که به بنگاهدار دروغهایی بگوییم. هر بار که ادنا از بنگاهی خارج می‌شد، دروغها را تعریف می‌کرد و از ته دل می‌خندید.

پس از مدتی خانه‌ای تهیه کردیم. آن دو رفتند به کارخانه ری.اُ.واک(Ray.O.Vak) و من هم در کارگاهی نزدیک میدان خراسان به کارگری مشغول شدم. مسؤل تیم «فاطی» و رابط تیم ما با سازمان یثربی «مسعود» بود.

ادنا آدم خنده رو و شریفی بود. بنظر می رسید که او قبلا مطالعه جدی سیاسی نکرده بود. اما خب افکار او خیلی عملی‌تر بود. مثلا در یک مورد من فکر می‌کردم که ما باید در زندگی‌مان سختی بکشیم تا خود را برای شرایط سخت آماده کنیم؛ تا در زیر شکنجه و بازجویی بتوانیم مقاومت کنیم. اما او فکر می‌کرد که نه دلیلی ندارد که ما بخودمان سخت بگیریم. نمی‌دانم او این فکر را از که گرفته بود. او تعریف می‌کرد که عضو یکی از گروه‌ها که به خودش بسیار سخت گرفته بود، هنگامی که گروه لو رفته بود، اولین کسی بود که همه چیز گروه را به پلیس گفته بود. خب این فکر او درست بود. برای اینکه آدم بتواند شکنجه و این جور چیزها را تحمل کند، دلیلی ندارد که بخودش سخت‌گیری کند و خودش را اذیت کند.

مدت کوتاهی پس از به کارگری رفتن، صاحب خانه گفت که از اداره‌ای (اکنون یادم نیست چه اداره‌ای؛ شاید ثبت احوال) آمده بودند و چون شما نبودید گفتند که شناسنامه‌ها تان را در خانه بگذارید. ما فهمیدم که صاحبخانه به ما مشکوک شده‌ است. همان شب خانه را ترک کردیم و از طریق غزال آیتی به خانه مادری عبدالله پنجه‌شاهی رفتیم.

پس از انقلاب روزی بطور اتفاقی ادنا ثابت را در خیابان دیدم. با هم به گرمی صحبت کردیم. البته او از من گلایه داشت که چرا به حزب توده ایران رفته‌ام. او می‌گفت، حیف شد که تو به حزب رفته‌ای!

زندگی در خانه مادری عبدالله پنجه‌شاهی

ما در خانه مادر عبدالله بودیم که ضربه ۸ تیر به سازمان وارد شد. روزنامه‌ها را خواندیم و بعد هم غزال آمد و گفت که همه این‌ها که در روزنامه نوشته شده، درست است. یثربی «مسعود»، حمید اشرف مسؤل سازمان، «مجتبی» و «بهرام»، همه کشته شده‌اند و ما فهمیدیم که فاجعه ای اتفاق افتاده است.

رفتار خانواده پنجه‌شاهی بسیار بسیار سطح بالا بود یعنی همه از برادر بزگشان گرفته که ازدواج کرده بود و جدا از آن‌ها زندگی می‌کرد، تا کوچکترین بچه شان که حدود ده سال داشت، همه با گرمی، صمیمانه و مانند یک انفلابی حرفه ای عمل می‌کردند و این واقعا شگفت انگیز بود. صرف این که کل داستان(مبارزه مسلحانه) غلط بود، اما اینکه آن‌ها بخاطر آرمانهایی که داشتند، در سن‌های مختلف مبارزه را پذیرفته بودند و با ما مطالعه جمعی می‌گذاشتند، واقعاً شگفت انگیز بود.

ما در طبقه بالای خانه پنجه‌شاهی زندگی می‌کردیم. یکی دو شب برای رفتن به توآلت از حیاط می‌گذشتم که پدر عبدالله را دیدم. به او سلام می‌کردم و او جواب می‌داد. او مغازه‌دار بود؛ اینکه او تمام روز را کار کرده بود و خسته بود ولی تا نیمه‌های شب در حیاط قدم می‌زد و سیگار می‌کشید، نشان می‌داد که احساس ناراحتی می‌کرد. او متوجه حضور ما(اعضای سازمان) در خانه خود شده بود. فکر می‌کرد که اگر ساواکی‌ها بیایند چه می‌شود. هر روز در روزنامه ها می‌خواند که فلان خانه تیمی ضربه خورده است. خب آخرش هم دیگه شد. ده فروردین ۱۳۵۶ ساواک به خانه آن‌ها نیز حمله کرد و برخی اعضای خانواده او کشته و برخی آواره شدند.

من حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم بهترین دوره زندگی ما همان مدتی بود که در خانه پنجه‌شاهی زندگی می‌کردیم. ما برای آنها از چیزهای مختلف تعریف می‌کردیم و آنها هم برای ما از زندگی خود تعریف می‌کردند. می‌گفتند که عبدالله وقتی که مخفی شد، نامه‌ای به خانواده خودش می‌نویسد. در آن نامه عبدالله هدف‌های خود از مبارزه را نوشته بود و انتقادهایی هم به هریک از افراد خانواده کرده بود. آنها یادشان بود که عبدالله به هر کدام چه نوشته بود و از هرکدام چه انتقادی کرده بود.

بعد از اینکه من خانه مادری عبدالله را ترک کردم، با رفیقی دیگری به کارگری رفتم.

پرویز هدایی، مهر ماه ۱۳۹۹


پانویس‌ها:

(i)«فاطی» نام سازمانی شیدا نبوی در «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» است.