با ادنا ثابت در خانه تیمی
«سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»

نوشته: شهین دوستدار «مهری»

در ده خرداد ۱۳۵۵ مخفی شدم(i) و با رفیق ابوالحسن خطیب (نام سازمانی: «رحمت») و رفیق فرزاد دادگر (نام سازمانی: «اسد») در تیمی زندگی می‌کردیم. مسؤل تیم ما فرزاد دادگر و مسؤل شاخه رفیق حسین قلمبر (نام سازمانی: «فرهاد») بود. خانه تیمی ما در منطقه فقیر نشینی قرار داشت(ii).

مسؤل شاخه، رفیق حسین قلمبر هفته‌ای یکی دو بار به تیم ما سر می‌زد، در یکی از این سرزدن ها رفیق دختری را با خود به تیم ما آورد. در نظر همسایه‌ها رفیق قلمبر برادر شوهرم و این رفیق دختر همسر او بود. ما برای همسایه‌ها اینطور توجیه می‌کردیم که برادر شوهرم که راننده کامیون و اغلب در جاده‌ها در حال رانندگی است، زن جوانش را برای مدتی نزد ما آورده است. نام این زن جوان یا رفیق مان در سازمان ادنا ثابت (نام سازمانی: «پری») بود.

ادنا دختری زیبا، قدبلند، با پوستی روشن و باوقار بود. وقتی من به عنوان زن خانه با او به بازار و خرید می‌رفتم، می‌دیدم که چهره او حتی در چادر مناسب آن منطقه نیز کاملاً تو چشم می‌خورد. چون آن چادرکهنه هم ناتوان بود تا ظاهر او را که از خانواده متمولی میامد، بپوشاند. در حالی که در مورد من یا رفقای زن دیگر چنین نبود. ادنا از خانواده‌ای بسیار ثروتمند می‌آمد و من این را آن زمان نمی‌دانستم، گرچه حدس‌هایی زده بودم. بعدها پس از دانستن منشاء خانوادگی او، به این فکر کردم که چرا ظاهر ادنا در آن محل نمایان و برجسته بود.

در آن زمان تهیه خانه از طریق معاملات ملکی که زیر نظر و کنترل ساواک بودند، بسیار مشکل بود و امنیت چندانی نداشت. اما امکان پیدا کردن خانه از طریق بقالی‌ها و مغازه‌دارها در مناطق توده‌ای وجود داشت. بهمین دلیل در آن زمان زندگی ما در مناطق توده‌ای امنیت بیشتری داشت و به بقای ما کمک می‌کرد.

طبق روال کار مخفی در سازمان، اعضای خانه‌های تیمی از هویت واقعی هم بی اطلاع بودند. بر این پایه من و ادنا نیز همدیگر را نمی‌شناختیم. تازه پس از انقلاب فهمیدم که نام آن مهمان خانه تیمی ما ادنا ثابت و از خانواده ثروتمند ثابت‌ها بوده است که با نام سازمانی «پری» به خانه تیمی ما آمده بود.

ادنا مدت کوتاهی در خانه ما زندگی کرد. تا جایی که بخاطر دارم او رفیق بسیار پر شوری بود. او در بحث ها، ورزش و تمرینات چریکی که آن زمان در برنامه‌های روزانه خانه‌های تیمی سازمان قرار داشت، فعال بود. او حتی در برخی زمینه‌ها چپ‌روی یا زیاده‌روی می‌کرد. مثلاً می‌گفت که پختن غذا لازم نیست و با نان و پنیر هم می‌توان سر کرد؛ تا بدین طریق در صرف وقت برای تهیه غذا صرفه جویی کنیم و وقت بیشتری را برای ورزش و دیگر کارهای چریکی تیم که در برنامه روزانه تیم ما بود، بگذاریم. او می‌گفت برای اینکه صاحبخانه و همسایه‌ها نفهمند که ما هر روز نان و پنیر می‌خوریم، می‌توان آب را در قابلمه جوشاند تا آن‌ها فکر کنند که ما در حال پختن غذا و آشپزی هستیم.

در آن زمان وجود بالش (کوسن) و پتو در خانه‌های تیمی برای توجیه وضعیت خانه نزد همسایه‌ها وسایلی ضروری بودند. ادنا ضرورت وجود چنین چیزهایی در خانه تیمی را قبول داشت ولی استفاده اعضای تیم از بالش برای استراحت را امر پسندیده‌ای نمی‌دانست و بنابراین خود نیز از آن استفاده نمی‌کرد و اگر دیگران از آن استفاده می‌کردند، با دیدی انتقادی به آن‌ها نگاه می‌کرد.

روزی مرد صاحبخانه که مغازه تعمیر کاری داشت، ماشین لباسشویی را به خانه آورد و در ایوان خانه که ما و صاحبخانه بصورت مشترک از آن استفاده می‌کردیم، قرار داد. یک روز که صاحبخانه در خانه نبود، ادنا ماشین را به راحتی روشن کرد و لباس‌های تیم را در آن شست. درحالیکه من شدیداً نگران آمدن صاحبخانه بودم. ادنا باز دلیل می‌آورد که ما با شستن لباسها در ماشین لباسشویی در وقت صرفه جویی می‌کنیم و وقت خود را صرف کارهای مهمتر! (از لحاظ چریکی مهمتر) می‌کنیم. نمی‌دانم که چه جوابی به صاحبخانه باید می‌دادیم، اگر او ناگهان به خانه می‌آمد و متوجه این ابتکار عمل ما در صرفه جویی وقت می‌شد!

ادنا بخوبی با طرز کار ماشین لباسشویی آشنایی داشت و معلوم بود که قبلاً با ماشین لباسشویی کار کرده بود. تا آن زمان یعنی تا قبل از پیوستنم به سازمان، من که فارغ التحصیل دانشگاه بودم و درآمد خوبی هم داشتم، ماشین لباس شویی نداشتم و با طرز کار آن آشنا نبودم.

همانطور که در بالا نوشتم، ادنا در بحث‌ها شرکت فعال داشت. در آن زمان موضوع ریشه‌یابی ضربه ساواک به سازمان بر سایر بحث‌ها الویت داشت. یکی از بحث‌ها پیرامون محتوی اعلامیه سازمان بود که این مفهوم را داشت که ما ضربه ناپذیریم و بنظر می‌رسید که بیشتر برای بالا بردن روحیه اعضای سازمان نوشته شده بود. زمانی که ادنا در تیم ما بود در این مراحل بودیم. بعدها نظرات دیگر یعنی نظر رفیق شهید تورج جیدری بیگوند به تیم ما راه یافت.

پس از رفتن ادنا بحث رد مشی مسلحانه بحث محوری در تیم ما بود. ما مبارزه مسلحانه را طی پروسه‌اي (که فکر میکنم بین ۹۶ ماه بود) کنار گذاشتیم و کمی بعدتر هم از سازمان انشعاب کردیم. طی این فاصله رفیق فریبرز صالحی (با نام سازمانی «تقی») برای جواب به سوالات سیاسی و مطالعاتی ما و بحث روی موارد متفرقه چند بار بصورت چشم بسته به تیم ما آمد. یک روز او درباره روابط عاطفی عاشقانه بین رفقا که از نظر او موضوعی عادی و انسانی بود، صحبت کرد.

عبدالله پنجه شاهی را هرگز در سازمان ندیدم و او را نمی شناختم. تنها بعد از انقلاب و از طریق نوشته‌هایی مثل نوشته‌های خانم مریم سطوت از خبر هولناک اعدام او در سازمان اطلاع یافتم.

ادنا یکی دو ماه در خانه تیمی ما بود. احساسم می‌گوید که او به مشهد رفت. اما دلیل این احساس خود را نمی‌دانم.

شهین (فاطمه) دوستدار

مرداد ماه ۱۳۹۸


پانویس‌ها:

(i) اگر تاریخ عضویت را تاریخ مخفی شدن حساب کنیم، من و رفیق خطیب درست روز ۱۰ خرداد ۱۳۵۵ همزمان مخفی شدیم و به طور چشم بسته با همدیگر و در تیمی که در آن نیز چشم بسته بودیم قرار گرفتیم (از صدای قطارها میشد فهمید که این تیم در نزدیکی راه آهن بود.).

(ii) فکر می‌کنم، خانه تیمی ما در منطقه علیشاه عوض و شاید در قرچک ورامین بود.