عبدالله پنجهشاهی عضو برجسته
«سازمان چریکهای فدایی خلق ایران»
تهماسب وزیری با عبدالله پنجه شاهی در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران دیدارهایی داشت است.
او تجربه خود با عبدالله را در این دیدارها بیان می کند.
نوشته: تهماسب وزیری «عباس»
حدود یکی دو هفته پس از ضربه تیر ۱۳۵۵ با رفیق غزال آیتی (نام سازمانی: «پوران»)، رفیق عباس هوشمند (نام سازمانی: «پرویز») خانهای در تهران تهیه کردیم. غزال آیتی «پوران» مسؤل تیم و صبا بیژنزاد «هاجر» مسؤل شاخه ما بود. مدتی بعد ملیحه سطوت «مریم» نیز به تیم ما بیوست.
در ۸ اسفند ۱۳۵۵ صبا بیژنزاد عضو مرکزیت سازمان ضربه خورد. از این زمان به بعد رابط تیم ما با سازمان عبدالله پنجهشاهی (نام سازمانی: «حیدر») بود. من عبدالله را نمیدیدم اما میدانم که او رابط تیم ما با سازمان بود.
عبدالله، مادر و خانواده مبارزی هم داشت. پس از ضربه بهار و تابستان ۱۳۵۵ اعضای سازمان با مشکل کمبود محل زندگی مواجه شدند. آن اعضای سازمان که جایی برای زندگی نداشتند، مدت کوتاهی در خانه مادر عبدالله زندگی میکردند تا جایی پیدا کنند. خانه مادری عبدالله امکان بسیار خوبی برای سازمان در آن شرایط به حساب میآمد. در آن تابستان برخی از اعضای سازمان و برخی از اعضای گروه منشعب از خانه مادر استفاده کرده بودند. گویا ساواک به خانه مادر عبدالله مشکوک شده بود و آنجا را زیر نظر گرفته بود. عبدالله هم از طریق خانواده خود متوجه این کنترل ساواک میشود و به سازمان اطلاع میدهد که دیگر از خانه مادری او استفاده نشود.
با اینکه رفیق عبدالله سفارش اکید کرده بود که دیگر به خانه پنجهشاهی رفت و آمد نشود، رفیق غزال برای آموزش سیمین و نسرین پنجهشاهی به آن خانه میرفت. ده فروردین ۱۳۵۶ رفیق غزال خود سرانه باز به خانه پنجهشاهیها رفته بود و در ضمن رفیق هوشمند را هم با خود به آنجا برده بود. خانه تحت نظر ساواک و محاصره شده بود. در نتیجه رفقا غزال آیتی، سیمین و نسرین پنجه شاهی و عباس هوشمند در نزدیک آن خانه هنگام ترک خانه با ماموران ساواک درگیر شدند و به شهادت رسیدند.
پس از ضربه ده فروردین من دیگر خانه تیمی خودمان را رها کردم و به اتاق تکی خود رفتم. تنها یک شب در اتاق تکی خود خوابیدم؛ زیرا آنجا هم دیگر امن نبود. یکی از اعضای سازمان که حالا عضو گروه منشعب بود، قبلاً از خانه تکی من استفاده کرده بود و حالا آدرس آن را می دانست. اما حالا به او دسترسی نداشتم و نمیدانستم که آیا او دستگیر شده یا نه. بنابراین دیگر از اتاق تکی خود نیز استفاده نکردم و آن را هم رها کردم. در این ایام شبها را در خانههای نیمه ساخته طی میکردم. یک روز هم با پلیس برخورد داشتم که توانستم از چنگ پلیس فرار کنم.
در این زمان من قرار ثابت خود را اجرا کردم. و عبدالله سر قرار آمد. او شلوار لی و پیراهنی آبی به تن و لبخندی بر لب داشت. در همین صحبتی که باهم داشتیم قرار شد که من از تهران به اصفهان منتقل شوم.
من عبدالله را قبلاً (گمان میکنم کمی قبل از ضربه ۸ تیر) در یکی از تیمهای سازمان دیده بود. او کمی نوک زبانی صحبت میکرد و حرف «س» را نمیتوانست بخوبی تلفظ کند. بهمین دلیل او در تیم به رفیق ۳۳۳ معروف بود.
من از همان دیدار اول شیفته قاطعیت، مهربانی و تیزبینی عبدالله شدم. رفیق به خاطر خصوصیات بارز و تجربه زیادی که داشت و همچنین بخاطر اینکه در آن شرایط امکانات خانوادگی خود را در اختیار سازمان گذاشته بود، نقش مهمی در حفظ سازمان داشت و بود و نبودش برای سازمان بسیار مهم بود.
زمانی که تیم ما هنوز ضربه نخورده بود و آیتی و هوشمند زنده بودند، روزی غزال برای توجیه کردن وضعیت خانه نزد همسایهها مادر پنجهشاهی را بصورت چشم بسته به خانه تیمی ما آورد. با دیدن چنین مادر مبارزی در خود احساس غرور کردم.
در اصفهان در خانه کوچکی که دور از شهر بود و هنوز لوله کشی آب شهر نداشت، سکونت کردم. در این خانه چشم بسته بودم و رفیق «داوود» به من سر میزد(i).
در اردیبهشت یا خرداد ۱۳۵۶ در صحبت با رفیق قاسم سیادتی(نام سازمانی: «حمید») قرار شد، خانه جدیدی در اراک تهیه کنیم. بنابراین به اراک رفتم و در آنجا خانهای اجاره کردم. بعد معلوم شد که رفقا بهزاد امیریدوان و صبا بیژنزاده در درگیری کشته شدهاند و خانه کرج که قبلاً سیادتی، قاجار و امیریدوان در آن زندگی میکردند، سالم مانده است. بنابراین خانه اراک را پس دادم و به خانه تیمی قاجار «مهرنوش» و سیادتی «حمید» در کرج منتقل شدم.
در تیم کرج بودم که به من گفته شد که رفیق عبدالله در درگیری با ساواک کشته شده است. ولی در واقع او در سازمان اعدام شده بود و در این زمان هنوز خبر اعدام عبدالله را به من نداده بودند.
در این زمان رفیق «داوود» در یکی از روزنامههای دولتی خبری خوانده بود که طبق آن جسدی در بیابانهای مشهد پیدا شده بود و در خبر آمده بود که جسد احتمالاً متعلق به یکی از اعضای گروههای خرابکار است که طبق شواهد باید بدست رفقایش کشته شده باشد. بر پایه این خبر و وجود تناقضها در اطلاعاتی که مرکزیت سازمان به تیم آنها داده بود، «داوود» حدس زده بود که عبدالله در سازمان اعدام شده است. بنابراین «داوود» به این اعدام اعتراض میکند.
بعد از این اعتراض است که رفیق «داوود» را در جریان اعدام رفیق عبدالله قرار میدهند و در این موقع بود که «داوود» میخواهد با من قرار اجرا کند و مرا در جریان اعدام عبدالله قرار دهد. رفقا با این قرار موافقت نمیکنند(ii). ولی در جلسهای مرا هم در جریان قتل عبدالله قرار میدهند که با اعتراض شدید من مواجه شدند.
در این جلسه من، رفیق ناهید قاجار و قاسم سیادتی شرکت داشتیم که قاسم خبر اعدام را مطرح و از آن دفاع کرد. من بشدت برآشفتم و اعتراض کردم. من کاری دیگری جز همین اعتراض نمیتوانستم انجام دهم.
تهماسب وزیری
تبر ماه ۱۳۹۸
پانویسها:
(i) من (محسن صیرفی نژاد «داوود»)، از سال ۱۳۵۴ با تهماسب وزیری «عباس» در سازمان آشنا شدم. «عباس» را از آن زمان چریکی صادق، شجاع و بسیار فداکار دیدهام. اما این گفته او را که من در اصفهان به او سر میزدم، بیاد ندارم و متأسفانه نمیتوانم آن را تأیید کنم.
(ii) در این مورد هم باز من بیاد ندارم که تقاضای ملاقات با تهماسب وزیری را کرده باشم.