آشنایی با خانواده عبدالله پنجهشاهی
خانم شمسی انصاری، مادر عبدالله پنجهشاهی
فشرده بخش دوم کتاب «قتل عبدالله پنجهشاهی و بیماری کودکی چپروی»
عبدالله پنجهشاهی همه هستی خود را در راه آرمانهای خود گذاشته بود. او از خانواده خود خواسته بود که به گروهی از اعضای سازمان که بدلیل ضربه ساواک جایی برای زندگی نداشتند، پناه دهند تا آنها جایی را برای خود پیدا کنند. خانواده پنجه شاهی و بویژه مادر این خانواده (خانم شمسی انصاری) با علاقه این درخواست را پذیرفتند.
یادنگاشتهها از زندگی در خانه مادری عبدالله پنجهشاهی
پس از ضربه ۸ تیر ۱۳۵۵ تقریباً تمام خانههای تیمی سازمان در تهران ضربه خورده بودند و اجاره کردن خانه در تهران بسیار مشکل و حتی غیر ممکن بود. در این زمان برخی از اعضای سازمان بدلیل نداشتن خانه مجبور بودند، روزها را در کوچه، خیابان و یا در مسافرت از این شهر به آن شهر سپری کنند. در این موقعیت خانه مادری عبدالله پنجهشاهی پناهگاه این گروه از اعضای سازمان شد تا آنها از گزند دستیگیری، شکنجه و اعدام در امان بمانند. در زیر یادنگاشته برخی از این اعضا را میخوانید.
فاطمه ایزدی
فاطمه ایزدی «مهرنوش» که خانه تیمیشان در اردیبهشت ۱۳۵۵ لو رفته بود و او دیگر جایی برای زندگی نداشت، طبق پیشنهاد عبدالله برای مدتی به خانه مادری او میرود. ایزدی در این باره مینویسد [ ۱ ] :
در فاصله زمانی تخلیه خانه تا ضربه ۸ تیر دو سه بار همراه با حسین قلمبر سر قرار عبدالله رفتم. مثل همیشه مهربان و خوش روحیه بود. یکی از این قرارها … عبدالله یک نشانی همراه با علامت سلامتی به من داد و گفت اگر روزی هیچ جایی نداشتی و ارتباطت قطع شد به سراغ مادرم برو. میبینی، خیلی مهربونه.
من استفاده از خانواده رفقای مخفی را درست نمیدانستم. با این همه آدرس و علامت شناسایی را برای روز مبادا به خاطر سپردم. روزهای دربدری بعد از ضربه اردیبهشت را همراه با حسین پرورش «سعید» یا غزال آیتی «پوران» در اتوبوس، از این شهر به آن شهر گذراندم. اواسط خرداد مجبور شدم اتاقی را که با حسین پرورش گرفته بودم، رها کنم. برای او علامت خطر زدم و بر سر قرار ثابت غزال رفتم. غزال بدون توضیح مرا سر قرار عبدالله برد. این آخرین دیدار من با عبدالله بود. باز هم بر مهربانی مادرش تاکید کرد. همان روز پیش از غروب من و غزال به خانه پنجهشاهیها رفتیم. نپرسیدم آیا غزال قبلا هم به آنجا رفته بود یا نه، خودم هم نگفتم که پیش از آن این آدرس را میدانستم. بچهها و مادر سمپاتی تمام و کمال به سازمان داشتند. مادر عاشق پسرش بود. عبدالله برای خواهران و برادرانش جای ویژهای داشت. همه خانواده بسیار مهربان و باصفا بودند. یکی از دخترها به عنوان یادگاری یک کیف پول خرد به من هدیه داد و دیگری یك چادر خلقی ( چادر گلدار) این یادگارها را تا بعد از انقلاب داشتم. بعد از دستگیری ما با بخش بزرگی از وسایل خانه در جابجاییها ناپدید شدند.
مادر شاهانه از ما پذیرایی میکرد ولی ما با روحیه چریکی سعی میکردیم سادهترین غذا را بخوریم. من بیشتر توی خانه بودم. یادم هست با مادر کتاب «الوداع گل ساری» و «مادر» اثر آیتماتف را میخواندیم. یک روز که تنها بودیم، علامت شناسایی را که عبدالله به من گفته بود، به مادر گفتم. چشمهای زیبایش برق زد و مرا در آغوش گرفت و بوسید. غزال بیشتر با نسرین و سیمین بیرون میرفت. من نگران امنیت دخترها بودم، به او گفتم این همه حرکت همراه با یک چریک شناخته شده میتواند برای دخترها خطرناک باشد. نظر او این بود که دخترها به هر حال باید حرکت در شهر را یاد بگیرند، چون دیر یا زود مخفی میشوند. نمیفهمیدم چرا در شرایطی که رفقای مخفی جا و مکان ندارند، باید رفقای جدیدی هم مخفی شوند.
ما در خانه به همه چشم باز بودیم، اما پدر خانواده از وجود ما خبر نداشت. مادر بسیار مهربان تر از آن بود که عبدالله گفته بود.
پرویز هدائی
پرویز هدائی «محمود» نیز کمی قبل از ضربه بزرگ ساواک به سازمان مدتی در خانه مادری عبدالله پنجهشاهی زندگی کرده است. او با شیدا نبوی و ادنا ثابت در یک خانه تیمی زندگی میکردند. آنها بر پایه شواهدی به این نتیجه میرسند که خانه آنها دیگر امن نیست، اما جا و مکان امنی برای زندگی نداشتند. غزال آیتی آنها را به خانه مادری عبدالله میبرد. هدائی درباره زندگیشان در خانه مادری عبدالله پنجهشاهی مینویسد [ ۲ ] :
ما در خانه مادر عبدالله پنجهشاهی بودیم که ضربه ۸ تیر به سازمان وارد شد. روزنامهها را خواندیم و بعد هم غزال آیتی آمد و گفت که همه اینها که در روزنامه نوشته شده، درست است. … و ما فهمیدیم که فاجعه ای اتفاق افتاده است.
رفتار خانواده پنجهشاهی بسیار بسیار سطح بالا بود، یعنی همه از برادر بزگشان گرفته که ازدواج کرده بود و جدا از آنها زندگی میکرد، تا کوچکترین بچهشان که حدود ده سال داشت، همه گرم، صمیمانه و مانند یک انقلابی حرفهای عمل میکردند و این واقعا شگفت انگیز بود. صرف این که کل داستان (مبارزه مسلحانه) غلط بود، اما اینکه آنها بخاطر آرمانهایی که داشتند، در سنهای مختلف مبارزه را پذیرفته بودند و با ما مطالعه جمعی میگذاشتند، واقعاً شگفت انگیز بود.
ما در طبقه بالای خانه پنجهشاهی زندگی میکردیم. یکی دو شب برای رفتن به توالت از حیاط میگذشتم که پدر عبدالله را دیدم. به او سلام میکردم و او جواب میداد. او مغازهدار بود؛ اینکه او تمام روز را کار کرده بود و خسته بود ولی تا نیمههای شب در حیاط قدم میزد و سیگار میکشید، نشان میداد که احساس ناراحتی میکرد. او متوجه حضور ما (اعضای سازمان) در خانه خود شده بود. فکر میکرد که اگر ساواکیها بیایند چه میشود. هر روز در روزنامهها میخواند که فلان خانه تیمی ضربه خورده است. خب آخرش هم دیگه شد. ده فروردین ۱۳۵۶ ساواک به خانه آنها نیز حمله کرد و برخی اعضای خانواده او کشته و برخی آواره شدند.
من حالا که فکر میکنم، میبینم بهترین دوره زندگی ما همان مدتی بود که در خانه پنجهشاهی زندگی میکردیم. ما برای آنها از چیزهای مختلف تعریف میکردیم و آنها هم برای ما از زندگی خود تعریف میکردند. میگفتند که عبدالله وقتی که مخفی شد، نامهای به خانواده خودش مینویسد. در آن نامه عبدالله هدفهای خود از مبارزه را نوشته بود و انتقادهایی هم به هریک از افراد خانواده کرده بود.
شیدا نبوی
شیدا نبوی که همراه پرویز هدائی و ادنا ثابت برای در امان بودن از یورش ساواک زمان کوتاهی در خانه مادر پنجهشاهی بسر برده است، در مقالهای به مناسب مرگ مادر مینویسد [ ۳ ]
مادر را در مقاطع مختلف و با فواصل گوناگون دیده بودم و هر بار روشنی چشمانش و لبخند نرم و مهربانش آرامم کرده بود. اولین بار سال ۱۳۵۵ و بعد از ضربههایی که سازمان را از هم پاشیده بود، ما را چشم بسته به خانهاش برده بودند و او در نهایت وسواس مراقب سلامتی خانه بود. آنجا از همه چیز حرف میزد. البته میخواست که رعایت مخفی کاری را هم بکند و مثلاً هویت خودش و خانوادهاش را فاش نکند. میبایست آدرس خانهاش را مخفی داشت. میبایست ما ندانیم که پسر بزرگش(عبدالله پنجهشاهی) همرزم ماست و مخفی شده. میبایست بچههای دیگرش ما را نبینند و ما هم ندانیم که مثلاً نسرین به کدام کلاس خیاطی میرود و سیمین چه میکند و بطور خلاصه ما نباید میدانستیم خانه چه کسی و در کجا هستیم [ ۴ ] . ولی او آنچنان عاشق و شیفته پسرش بود و با همین عشق آنچنان به درستی انتخاب او و راهی که میرفت اعتماد داشت که به هرچیز و هرکس دیگری که با این پسر همراه و نزدیک بود اعتماد میکرد و در خلال حرفهای مهربانانه و همراه با لبخندش بسیار چیزها را میگفت. از صدا و لحن خاص اذان گوی مسجد نزدیک خانهشان تا کبوترهای بچه کوچکش و اینکه از چه نژادی هستند و چگونه باید مراقبتشان کند؛ راستی هم که چقدر آن کبوتر سفید با آن دم افراشته چتری زیبا بود. خلاصه اینکه بعد از چند روز که ما را از آن خانه بردند، همه چیز را میدانستیم و او را میشناختیم. مهمتر از همه اعتماد خالص و رفتار نرم و مهربانش در ذهن من حک شده بود.
یورش ساواک به خانواده پنجهشاهیها
ساواک پس از مدتی پی برد که برخی از اعضای سازمان از خانه مادری عبدالله استفاده میکنند و از این رو در ده فرودین ۱۳۵۶ به خانه آنها یورش برد. بر اثر این یورش دو خواهر عبدالله، سیمین و نسرین پنجهشاهی و همچنین دو عضو سازمان به نام غزال آیتی و عباس هوشمند کشته شدند.
مخفی شدن مادر، خواهر و دو برادر عبدالله
پس از یورش ساواک به خانه پنجهشاهی ها که بر اثر آن دو دختر این خانواده کشته شدند، مادر عبدالله و سه فرزند دیگرش مجبور به ترک خانه خود شدند. نام این کودکان زهره «میترا»، امیر «ناصر» (ده ساله) و جعفر «خشایار» (۱۷ ساله) است. مادر پس از مدتی در به دری توانست با سازمان دوباره ارتباط بگیرد. دو برادر عبدالله که زمان یورش ساواک در بیرون خانهشان بودند، چند شب را در پارکها میگذرانند و بالاخره به اصفهان میروند و عبدالله را ملاقات میکنند. عبدالله آن دو را به خانه تیمی خود میبرد.
در اردیبهشت یا خرداد ۱۳۵۶ امیر پنجهشاهی طبق تصمیم سازمان برای مدت کوتاهی به خانه تیمی دوم شاخه اصفهان که من (محسن صیرفی نژاد) یکی از اعضای آن بودم، آورده شد. امیر با اعضای تیم گفتگو میکرد اما به دلیل مسائل امنیتی اجازه نداشت آدرس خانه را بداند و از خانه بیرون برود. در آن زمان ما نمیدانستیم که امیر برادر عبدالله است. خانه تیمی ما حیاط نسبتاً بزرگی داشت و امیر روزها در آن بازی میکرد. با وجود این خانه تیمی ما نمیتوانست نیازهای روحی، تربیتی، آموزشی و دیگر نیازهای کودکانه امیر را تأمین کند. شاید بهمین دلیل روزی مسؤل شاخه گفت که امیر را نزد اقوامش میفرستیم. اقدام خوبی بود، اگر چنین میشد؛ اما چنین نشد. سازمان امیر را نزد مادرش در یکی از خانههای تیمی سازمان در مشهد فرستاد.
آوردن کودکان به خانه تیمی یکی از اشتباههای بزرگ سازمان بود. اگر یکی از این کودکان در حمله ساواک به خانه تیمی کشته میشد، ما مسؤل آن بودیم. چون آنها در سنین کودکی بودند و خودشان زندگی در خانه پر خطر تیمی را انتخاب نکرده بودند. این ما بودیم که آنان را به خانه تیمی آورده بودیم. آنها بخاطر یورش ساواک به خانهشان به ما پناه آورده بودند و ما باید جای مناسبی را برای آنان تهیه میکردیم. نه اینکه آنها را به خانه تیمی خود بیاوریم.
خانواده پنجهشاهی پس از انقلاب
خانواده عبدالله پنجهشاهی پس از انقلاب دز سازمان بسیار فعال بود. در انشعاب اکثریت و اقلیت در سال ۱۳۵۹ آنها به جناح اقلیت سازمان پیوستند. جعفر در اسفند ۱۳۶۰ یعنی زمانی که یگانه فرزندش ، نگار، هنوز در بطن مادر جو انش بو د ، بر سر قرار در درگیری با پاسداران کشته شد. اسدالله پنجهشاهی در جریان کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ اعدام میشود. امیر و زهره پنجهشاهی خوشبختانه زنده هستند.
مادر پنجهشاهی (شمسی انصاری)، پس از کشتار دهه ۱۳۶۰ و فاجعه ملی به مبارزه برای دادخواهی ادامه داد. پنج فرزند از هشت فرزند این خانواده کشته یا اعدام شدند. او از فعالان مادران خاوران بود و تا آخرین روز زندگی خود تا آنجا که در توان داشت، برای دادخواهی مبارزه کرد و روز ۲۰ بهمن ۱۳۷۹ بر اثر بیماری در تهران در بیمارستان آسیا جان باخت.
پانویسها:
۱ فاطمه ایزدی. «گوشههایی از زندگی عبدالله پنجهشاهی و ادنا ثابت». متن کامل در:
۲ پرویز هدائی. «بیادماندههایی از عبدالله پنجهشاهی و ادنا ثابت». متن کامل در:
۳ شیدا نبوی. مقاله «چشمان روشن مادر». نشریه اتحاد کار . بهمن ۱۳۷۹
۴ چنانچه میبینیم، روایت نبوی با هدائی از رخدادهای این خانه کمی با هم ناسازگار هستند. علت آن را باید در درجه اول فراموش کردن آن وقایع پس از حدود پنجاه سال دانست. علاوه بر این رخدادها در ذهن ما تغییر میکند. در این خصوص در یکی از بخشهای بعدی بیشتر صحبت میشود.
برای دیدن کتاب در مرورگر خود اینجا کلیک کنید.
برای دانلود کتاب اینجا کلیک کنید.
برای اطلاعات بیشتر درباره دانلود کتاب به صفحه دریافت کتاب بروید.