بخشی از یادمانده‌های محسن صیرفی پیرامون:

تأثیر سیاسی اعدام عبدالله

بر دیدگاه سیاسی محسن صیرفی نژاد

نویسنده: محسن صیرفی نژاد

جدایی از «سازمان چریکهای …»

تأثیر اعدام عبدالله پنجه‌شاهی بسیار بیشتر از تأثیر ضربه‌های ساواک به سازمان بر من بود. در زمانی که از تشکیلات سازمان جدا شدم ولی هنوز با سازمان ارتباط داشتم، شروع به مطالعه کردم. در این زمان ابتدا تصور می‌کردم که تصمیم اعدام عبدالله ریشه در غیردموکراتیک بودن و روابط تشکیلاتی نادرست سازمان دارد. بنابراین مطالعه خود را روی این موضوع متمرکز کردم و بخش‌هایی از کتاب «یک گام به پیش، دو گام به پس» لنین را شروع بخواندن کردم(i). بعد کتاب «چه باید کرد؟» لنین را دوباره خواندم. «چه باید کرد؟» مربوط به روش مبارزه سیاسی یک حزب مارکسیستی است. در این کتاب لنین ترور را بعنوان شیوه مبارزه سیاسی رد می‌کند. قبلاً هم این کتاب را خوانده بودم، بار اول تناقضی بین نظر لنین و مشی چریکی نیافتم. اما این بار که با دیدی انتقاد از سازمان می‌خواندم، به نتایج دیگری رسیدم. در هنگامی که آن را می‌خواندم، برای لحظه‌ای به مشی چریکی سازمان شک کردم و به این نتیجه رسیدم که مشی چریکی غلط است و اعدام عبدالله هم بر بستر فکری این مشی صورت گرفته است. هرچه بیشتر فکر کردم و کتاب را می‌خواندم، بیشتر به غلط بودن مشی چریکی پی می‌بردم. پس از آن در قراری که با سازمان (عباس هاشمی «هاشم») داشتم، به سازمان گفتم که من دیگر به مشی چریکی اعتقاد ندارم.

ارتباط با «گروه منشعب از سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»

در زمان جدایی از سازمان تقاضای ارتباط با گروه منشعب را کردم. سازمان قراری را به من داد. مدتی بعد با گروه منشعب ارتباط گرفتم. زمان آن باید در اواخر تابستان یا اوایل پائیز ۱۳۵۶ باشد. در اولین قرار حسین قلمبر «فرهاد» را دیدم و پس از آن با فریبرز صالحی «تقی» قرار داشتم. به هر دو، موضوع اعدام «حیدر» را گفتم. آن‌ها از این اعدام شگفت زده و ناراحت شدند. اما آن‌ها کارهای مهمتری از موضوع اعدام عبدالله داشتند. به قلمبر «فرهاد» گفتم که من دیگر به مشی چریکی اعتقاد ندارم. در صحبت با قلمبر متوجه شدم که «گروه منشعب … » به «حزب توده ایران» پیوسته است. گرچه برای حزب توده ایران احترام زیادی قائل بودم، اما در آن زمان پیوستن به حزب توده ایران را نادرست می‌دانستم. معتقد بودم که حزب توده ایران اشتباه‌های بزرگی داشته و بخصوص برای شکست کودتای ۲۸ مرداد اقدام لازم را نکرده است. به همین دلیل ابتدا به «گروه منشعب … » نپیوستم و تنها با این گروه ارتباط داشتم.

در قرار بعدی با سازمان، هاشمی «هاشم» نیز گفت که «گروه منشعب» به «حزب توده» پیوسته است. او ادامه داد که سازمان به دلیل ارتباط «گروه منشعب» با «حزب توده» رابطه خود را با «گروه منشعب» قطع کرده است. او همچنین اضافه کرد که بهمین دلیل سازمان رابطه خود را با تو (محسن صیرفی نژاد) نیز قطع می‌کند. من تمایل زیادی داشتم که همچنان با سازمان بمانم ولی سازمان با خواست من موافقت نکرد و ارتباط من با سازمان قطع شد. دلیل این تصمیم سازمان یعنی قطع ارتباط با من، نه اعتراض به اعدام عبدالله پنجه‌شاهی و نه رد مشی چریکی بلکه ارتباط «گروه منشعب» با حزب توده ایران بود. قطع ارتباط با سازمان باید اواخر پاییز یا اوایل زمستان ۱۳۵۶ رخ داده باشد(ii).

بدین ترتیب پس از حدود سه سال عضویت در «سازمان چریکمهای فدائی خلق ایران» (از زمستان ۱۳۵۳ تا پائیز ۱۳۵۶) از این سازمان جدا شدم. این من نبودم که سازمان را رها کردم بلکه این سازمان بود که مرا رها کرد. عبدالرحیم‌پور در کتاب «راهی دیگر … » ادعا می‌کند که من سازمان را رها کردم(iii). درصورتیکه چنین نبود.

پیوستن به حزب توده ایران

پس از جدائی از «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» و دو سه ماه بحث و گفتگو با فریبرز صالحی «تقی» من نیز به «گروه منشعب … » و از این طریق به حزب توده ایران پیوستم. این باید در اواخر زمستان سال ۱۳۵۶ باشد.

درگیری نادره احمدهاشمی
در دهم تیرماه ۱۳۵۵

از خاطرات منتشر نشده محسن صیرفی نژاد

قبلاً بیان گردید که رخدادهای کتاب «مادی نمره بیست» مستند نیستند. یکی از آن‌ها واقعه درگیری نادره احمدهاشمی با ماموران ساواک در دهم تیرماه ۱۳۵۵ است. این مورد به اعدام عبدالله مربوط نیست. اما نشان از ناموثق بودن برخی از داده‌ها در خاطرات داستانی خانم سطوت دارد.

روز ۸ تیر ۱۳۵۵ که ضربه بزرگی به سازمان وارد شد، خانم سطوت عضو «چشم بسته» در خانه تیمی بود که من نیز یکی از اعضای آن بودم. در همان روز 8 تیر ما خانه تیمی خود را رها کردیم. من به اتاق تکی خود رفتم و خانم سطوت با سه نفر دیگر از اعضای این تیم به محل دیگری رفتند. مسؤل تیم «خسرو» روز ۹ تیر ۱۳۵۵ از من خواست که رفیق دختری که محلی برای زندگی ندارد، به اتاق تکی خود ببرم. این رفیق دختر خانم نادره احمدهاشمی بود. همان روز ۹ تیر نادره را به اتاق تکی خود بردم. نادره روز ده تیر قراری در میدان راه آهن داشت. چون می‌خواستم از سلامتی او پس از انجام قرار مطمئن باشم، با نادره تا نزدیک قرار او رفتم. پس از مدت کوتاهی صدای رگبار مسلسل و انفجار نارنجک را شنیدم. فهمیدم که نادره ضربه خورده است. پس از آن در همان روز (یعنی دهم تیر ماه) قرار دیگری با مسؤل تیم داشتم. ماجرا را به او گفتم. خانم سطوت، مسؤل تیم«خسرو» در یک محل زندگی می‌کردند. احتمالاً «خسرو» واقعه درگیری نادره احمدهاشمی را برای خانم سطوت و دو نفر دیگری که در آن اتاق زندگی می‌کردند، گفته است.

خانم سطوت این ماجرا را به شکلی متفاوت در کتاب «مادی نمره بیست» و قبل از آن در سایت «بی بی سی» فارسی منتشر کرده است(iv). برپایه داستان خانم سطوت، این او است که با نادره تا نزدیک قرار لورفته نادره می‌رود و می‌بیند که نادره با انفجار نارنجک خود را هلاک می‌کند. درصورتیکه خانم سطوت در این ماجرا نقشی نداشت و آن را از دیگری شنیده است.

خودکشی نیره محتشمی

در «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»

از خاطرات منتشر نشده محسن صیرفی نژاد

در زمستان ۱۳۵۴ یکی از اعضای دختر سازمان در تیمی که در شاخه یثربی «مسعود» بود، خودکشی کرد. …

روزی یثربی «مسعود» با ناراحتی برایمان تعریف کرد که در یکی از خانه‌های تیمی رفیق دختر تیم بخاطر مسائل درونی تیم خودکشی کرده است. در این تیم دو رفیق دختر و سه رفیق پسر زندگی می‌کردند.

اطلاعات امروزی من این است که نام رفیق دختری که خودکشی کرد، نیره محتشمی «؟؟؟»، مسؤل تیم «خسرو»، دو عضو پسر دیگر آن تیم فریبرز صالحی «تقی» و تورج حیدری بیگوند «عبدالله» و نام سازمانی عضو دختر دیگر آن تیم «مرضیه» بوده است. «مرضیه» از خودکشی نیره تا مدتها بسیار ناراحت بوده است.

اطلاع من از این واقعه بیشتر از صحبتهای یثربی «مسعود» است. از صحبتهای او چنین برمی‌آمد که بین دو رفیق دختر اختلاف‌هایی در تیم بوده است و مسئول تیم هم نتوانسته رابطه درستی بین این دو با خود تنظیم کند. یثربی از نیره بسیار خوب تعریف می‌کرد؛ یثربی می‌گفت، او مهارتهای زیادی در گفتگو با مردم و توجیه وضعیت خانه تیمی در نزد همسایه‌ها داشت. او بسیار مردمی زرنگ و باهوش بود.

در سال ۱۳۵۵ بار دیگر «خسرو» را دیدم. فهمیدم که نیره عضو تیم «خسرو» بوده است. او گفت که نیره در برخی مواقع شب‌ها هنگام نگهبانی به خواب می‌رفته و نمی‌توانسته نفر بعدی را بیدار کند. چند بار این اتفاق می‌افتد. آن زمان چنین اشتباهی در «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» اشتباه بسیار بزرگی بحساب می‌آمد. شب‌ها ما در سازمان حدود شش ساعت می‌خوابیدیم که مدت کمی است و نیره احتمالا به خواب بیشتری نیاز داشته است. تکرار این واقعه (یعنی به خواب رفتن هنگام نگهبانی شب) فشار روحی زیادی به نیره وارد می‌کند. در نتیجه این فشار روحی و شاید فشارهای دیگر نیره خودکشی می‌کند.

طبق گفته یثربی، نیره سیانور خود را می‌جود و می‌خورد اما بلافاصله پشیمان می‌شود. او خودکشی خود را به اطلاع بقیه افراد تیم می‌رساند و از آن‌ها کمک می‌خواهد. آن‌ها هیچ کاری نمی‌توانستند، بکنند، جز اینکه شاهد جان دادن رفیق شان جلوی چشمان خود باشند. بعد اعضای تیم می‌مانند و جسد رفیقشان روی دستشان!

برادر نیره، جعفر محتشمی یکی از اعضای تیم سازمان در تبریز بود که در یورش پلیس به خانه تیمی تبریز در ۶ بهمن ۱۳۵۴ کشته شد.

نیره محتشمی در خاطرات کودکان کار(v)

خانم محتشمی تا قبل از شروع زندگی مخفی در سازمان، کتاب‌دار یکی از کتابخانه‌های کانون فکری کودکان و نوجوانان در جنوب شهر تهران بود. او به کودکان کمک می‌کرد که کتاب بخوانند و به علل فقر خود و خانواده‌شان پیببرند. یکی از این کودکان خاطرات آن زمان خود را نوشته است. برای شناخت بهتر روحیه نیره محتشمی خاطرات محمود خلیلی، کودک کار آن زمان، را مرور می‌کنیم.

آقای محمود خلیلی می‌نویسد که خانم محتشمی کتایهایی از صمد بهرنگی و هوشنگ گلشیری را برای خواندن به کودکان معرفی می‌کرده است. رابطه عمیقی بین او و این کودکان برقرار شده بود. یک روز جمعه برخی از آن‌ها را به گردش در خیابانهای شمال شهر تهران می‌برد. کودکانی مانند حسین و خواهرش نسرین، مجید، محترم و خود محمود که جمعه‌‌ها هم کار می‌کردند و درآمدشان کمک هزینه خانواده‌شان بود.

ابتدا کودکان پیشنهاد خانم محتشمی برای گردش روز جمعه را نمی‌پذیرند، چون آن‌ها بجز مجید جمعه هم باید کار می‌کردند. با شنیدن درد و رنج کودکان که علت نپذیرفتن پیشنهاد گردش روز جمعه است، اشک در چشمان خانم محتشمی جمع می‌شود و برای مدت کوتاهی جلسه با کودکان را ترک می‌کند. خانم محتشمی به خانه برخی از این کودکان می‌رود و در کار به آن‌ها کمک می‌کند تا آن‌ها بتوانند یک روز جمعه را با او به گردش بیاند. به نسرین و حسین در تا کردن دستمال کاغذی و به محترم که پدرش قبلاً سالم بوده و بعد هنگام کار در انبار شرکتی از دو پا فلج می‌شه و پس از آن مادرش خرج خانه را بدوش می‌کشیده، در درست کردن بیگودی کمک می‌کند. از محمود که خرده فروشی می‌کرده، چند لاک ناخن می‌خرد، البته فقط پول لاکها را به محمود می‌دهد تا آن روز جمعه او هم کار نکند و بتواند به گردش بیاد.

این گردش جمعی، رابطه کودکان را با هم و با خانم محتشمی گرم‌تر کرده بود. خانم محتشمی دیگر بی محابا از علل فقر و بدبختی امثال آن‌ها می‌گفت و تشویقشان می‌کرده که درس بخوانند و بیاموزند که این دوران با تمام سختی‌هایش فقط با همت و تلاش خود آنان پایان می‌پذیرد.

روز جمعه ساعت ۹ همه در پارک منتظر بودند. محمود که تا آن روز تنها تا سه راه شاه و چهار راه پهلوی را دیده بود، به جایی، مانند باغی با وسایل بازی، می‌رسد که روی تابلوی در ورودی آن «فان فار» نوشته بوده و تنها مجید بوده است که یک بار قبلاً سوار چرخ و فلک آن شده بود. بچه‌ها جوی‌‌های آب تمیز را در شمال شهر می‌بینند. جوی‌‌هایی که آت و آشغال بالای شهر را جمع می‌کنند و برای جنوب شهر به ارمغان می‌آورند.

حسین از خواهرش نسرین می‌گوید که پسر عموی کلاش و حقه بازش برای خواستگاری نسرین آمده و بهمین خاطر همگی کار می‌کردند تا خرج خانه و پول تریاک پدرش را بدهند تا پدر مجبور نشه که نسرین را به آن پسره الدنگ بده.

روز دوم مهر ۱۳۵۴ محمود از مدرسه بیرون می‌زند و به کتابخانه می‌رود. اما دیگر خبر از خانم محتشمی نیست و می‌فهمد که ماموران ساواک دنبالش هستند. نبود خانم محتشمی برای‌شان خیلی سخت است. بچه‌ها زمستانی سرد و بهاری غم انگیزی را سپری می‌کنند و در تعطیلات تابستان برای آخرین بار دور هم می‌نشینند و با هم گپ می‌زنند. صدای خانم محتشمی را بیاد می‌آورند که می‌گفت:

سرنوشت انسان‌ها به دست خودشون رقم می‌خوره. هیچ دست غیبی و آسمانی وجود نداره که از پیش قصه تک تک آدم‌ها را نوشته باشه. این حرف‌ها را کسانی توی گوش ما می‌کنن که می‌خواهند همیشه توی کاخها زندگی کنن و من و شما نوکر و کلفت‌شان باشیم.

بچه‌ها معلم عزیزی را از دست داده بودند و همه جا چشمشان دنبال او بود. روزی محمود شبه معلم خود، نیره را در پارک شهر می‌بیند. کلی بدنبال او می‌دود اما تا می‌یاد بجنبد و به او برسه، گمش می‌کنه.


پانویس‌ها

(i) این کتاب لنین به روابط تشکیلاتی حزب سوسیال دموکرات روسیه مربوط می‌شود. در حزب ها و سازمانهای مارکسیستی به این روابط تشکیلاتی «مرکزیت دموکراتیک» گفته می‌شود

(ii) یادم می‌آید در این زمان سرلشگر احمد مقربی دستگیر و اعدم شد و با فریبرز در این باره صحبت می‌کردیم. سرلشگر مقربی در ۴ دی ۱۳۵۶ اعدام شد.

(iii) قربانعلی عبدالرحیم‌‌پور «مجید» در صفحه ۲۴۱ کتاب «راهی دیگر … » می‌نویسد:

سیاست (احمد غلامیان و محمدرضا غبرائی و من) در برخورد با این رفقا، بحث و گفتگو و حفظ آن‌ها در صفوف سازمان بود نه طردشان. یکی از این افراد، محسن صیرفی، اواخر سال ۱۳۵۷ سازمان را ترک کرد و به منشعبین توده‌ای پیوست …

توضیح: جدایی من (محسن صیرفی نژاد) از سازمان در سال ۱۳۵۶ بوده است و نه ۱۳۵۷.

(iv) در «مادی نمره بیست»، انتشارات فروغ، صفحه ۸۳ و ۸۴ و در بی بی سی فارسی در آدرس زیر:

http://www.bbc.com/persian/iran/2011/02/110207_l42_siahhak_30_maryam_satvat.shtml

(v) برای خواندن اصل خاطرات این کودکان درباره نیره محتشمی به وبگاه زیر مراجعه شود.

http://dialogt.de/avlin-moalem-mahmoud-khalili/